صبح گدا و شام ز خورشید روشن است


گر قادری ببخش چراغی به شام ما

ما را به کام خویش بدید و دلش بسوخت


دشمن که هیچ گاه مبادا به کام ما

در خلوتی که دختر رز نیست، عیش نیست


داغ است شیخ شهر ز عیش مدام ما

در روزگار نیست رسولی که بی حسد


در گوش چون تویی برساند پیام ما